صدای گنجشکها را میشنوم، چقدر سر و صدا میکنند. از لابه لای موهای مامان، نگاهم به گوشه اتاق میافتد. صحنه عجیبی را میبینم که نفس توی سینهام حبس میشود!
با چشم های اشکیام خدا را میبینم! حس میکنم به من نگاه میکند! غمگین است؛ انگار با من درد میکشد.
پرستار به دنبال رگ، میخواهد دست دیگرم را بگیرد. دستم را به طرفش دراز میکنم.
نگاهم میکند و آرام جلو می آید! دستم را میگیرد! داغ میشوم.
آرام در گوشم زمزمه میکند: « جنگجویی را که درونت خوابیده، بیدار کن. تو یک مبارزی، یک قهرمان.»
دیگر چیزی احساس نمیکنم؛ نه درد و رنجی، نه ترس و وحشتی را.
سبک شدهام مثل یک پرنده توی آسمان. مثل یک شاهماهی وسط دریاها ...
اشکهای مامان روی صورتم میریزند و با گریه های من قاطی میشوند.
مامان راست میگفت؛ من تنها نبودم.
نویسنده: طوبیاورنگ
گروه سنی: ب و ج
موضوع: امید به زندگی، کودک_ سلامتی، بیماری در کودکان
« معرفی شده در کتابنامه رشد آموزش و پرورش »