آن روز دوباره بین دهان و چشم و گوش جر و بحث شد.
مغز داد زد: بسه دیگه! چند لحظه ساکت باشید ببینم تقصیر کیه؟
گوش گفت: تا من حرف زور شنیدم دهان عصبانی شد و هر چقدر توانست بدوبیراه گفت! وای دارم از غصه سوت میکشم...
چشم گفت: بیچاره من! از خجالت گریهام گرفتهاست.
دست قطره اشک گوشه چشم را پاککرد.
مغز به دهان گفت: صد بار گفتم تا عصبانی شدی حرف نزن، صبر کن تا من کمی فکر کنم بعد یک جواب منطقی و درست حسابی بده! بینی گفت: ببینید منِ بدبخت از خجالت چقدر قرمز شدهام!
دهان جواب داد: یکدفعه عصبانی شدم دیگه چی کارکنم؟
گوش با ناراحتی گفت: حداقل میگذاشتی حرف طرفِ مقابلت تمام بشود! هنوز چهار کلمه بیشتر نگفته بود که به او توهین کردی! دهان با شرمندگی جواب داد: دستِ خودم نبود، يكدفعه عصبانی شدم و آن حرفهای بد را زدم حالا هم خیلی پشیمانم...
چشم گفت پشیمانی سودی ندارد. دفعه اولت نیست که...
گوش پیشنهاد داد: به نظرم باید دهان را تنبیه کنیم تا....
نویسنده: طوبیاورنگ
گروه سنی: ب و ج
موضوع: حرف بد زدن، بهداشت دهان و دندان، داستانهای تخیلی
«معرفی شده در کتابنامه رشد آموزش و پرورش »